عجب صبری خدا دارد !
اگر من جای او بودم
همان یک لحظة اول .. که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بیوجدان ،
جهان را با همه زیبایی و زشتی، به روی یکدگر ، ویرانه میکردم
روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:
او می آید و با من راز و نیاز خواهد کرد، من تنها گوشی هستم که غصه هایش را
میشنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می دارد و سرانجام گنجشک
روی شاخه ای از درخت دنیا، نشست.
موش از شکاف دیوار سرک
کشید تا ببیند این همه سروصدا برای چیست! مرد مزرعه دار تازه از شهر رسیده بود و بسته
ای با خود آورده بود و زنش با خوشحالی مشغول باز کردن بسته بود.
موش لبهایش را لیسید و
با خود گفت: ایکاش یک غذای حسابی باشد.
اما همین که بسته را
باز کردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه یک تله موش خریده بود.